رها کردن

تصمیم گرفتم دیگه به نتیجه ی گزینش هیئت علمی فکر نکنم و حتی پیگیری هم نکنم و رهاش کنم... وچقدر این حس رهایی خوبه! باعث میشه بتونم روی کارهای دیگه تمرکز کنم

امروز کلینیک بودم و خانم حسابدار با منشی دعواش شد و وسط کلینیک شروع کرد سرش جیغ و داد کردن 🤣🤣 دکتر هم یه گوشه بیخیال دم‌ پنجره وایساده بود و داشت سیگارش رو میکشید! 🫥

بعد خانم‌حسابدار در حالیکه لوبیاپلو رو گرم می‌کرد برگشت به من و دکتر گفت که وقتی تو شرکت بازرگانی کار میکرده، ۲۰۰ تا نیرو زیر دستش بودن و هیچکدوم بهش "تو" هم‌ نگفتن حتی! ولی این دختره ی پر رو به حرفش گوش نمیده😁. تمام مدت که با حرص اینا رو تعریف میکرد؛ داشت میز رو‌میچید و ترشی و ماست و اینا میذاشت و من داشتم به این فکر میکردم که چطور از شرکت بازرگانی و ۲۰۰ تا نیرو به شیتان پیتان کردن برای دکتر و درست کردن غذا و شستن ظرفها رسیده!!! 🤣🤣🤣 من آخرش باید کشف کنم که قضیه خانم‌ حسابدار و دکتر دقیقا چیه 😁

با آقای همسر قهرم و راستش اینکه هر یکی دو روز مودش عوض میشه برام غیر قابل تحمل شده! یه روز خوبه یه روز بد! و خیلی تغییر مودش سریع و ناگهانی رخ میده ... اون وقت میگن زنها احساساتی هستن و نباید قاضی بشن و این صحبتا! والا که مردها اخلاقشون شخمی تره و حرکاتشون هیجانی تر و بی منطق تر!

فقدان جهت در زندگی!!

دیشب خوابم‌ نمی‌برد و داشتم تو اکسپلور اینستا چرخ میزدم که یه چهره آشنا دیدم؛ یه دختر بود با یه صورت تپل و یه لبخند شاد که دو تا دندون های جلوش رو که کمی فاصله داشتند نشون میداد، یه اسکراب گل‌بهی پوشیده بود و داشت تو یه کلینیک یه سری چیزها رو با لبخند توضیح میداد، هی فکر کردم این چرا انقدر آشناس که بعد یادم افتاد، چهار یا پنج سال پیش که یک کلینیک کارآموزی میرفتم، این هم به عنوان کارآموز اونجا میومد و چند سالی هم ازم کوچیکتر بود! اون موقع من فارغ التحصیل شده بودم و داشتم پی اچ دی میخوندم و اون هنوز دانشجو بود. الان خودش تو یه کلینیک مشغول شده و ویزیت میکنه! میدونم این کارش دستاورد بزرگی نیستا ولی همین که جهت داشته و تونسته یه چیزی رو دنبال کنه ودر همون راستا کار کنه؛ چیزیه که من هرگز نتونستم! من همش از این شاخه به اون شاخه پریدم! چهار سال پیش کارآموزی میرفتم و الان بعد چهار سال دوباره دارم کارآموزی میرم! 🤣🤣

دلیلش؟ چون از یه طرف میگم کار کلینیک رو یاد بگیرم؛ از طرف دیگه دنبال هیئت علمی شدنم، از طرف دیگه دارم زبان درس میدم و از یه طرف دیگه هم کارهای مهاجرتم رو اوکی کردم! 🫥🫥 یعنی ذهنم پررررر از بردارهای مختلفه با جهت های مختلف و این باعث میشه نتونم رو یه کار تمرکز کنم و اون کار رو تا آخر پیش ببرم!

دیروز همسر میگفت اگر من امتحان های تطبیق مدرک رو انجام بدم و بتونم اون ور کار پیدا کنم، قبول میکنه که باهام بیاد! شوکه شدم! چون همیشه مخالف مهاجرت بود و وقتی هم من کارهای اقامت رو اوکی کردم فقط به چشم یک سفر بهش نگاه می‌کرد و منم همیشه پس ذهنم این بهانه را داشتم که چون همسر باهام نمیاد من مهاجرت نمیکنم! ولی الان که میگه میاد... نمیدونم باید امتحان ها رو بخونم یا بیخیال بشم و همین جا کلینیک بزنم یا ‌‌‌‌....

این وبلاگ رو که زدم، برام‌ حکم یک دفترچه خاطرات رو داشت که کسی نمیخونتش ولی کم کم چند نفر اومدن و خوندن و نظر دادن و این نظرات برام خیلی ارزشمند شد ... الف.ب عزیزم، استامینوفن، آدو و پادشاه نیمه جان... نظرات همتون برام خیلی مهمه و انگار ذهنم رو آروم میکنه ....

عکس پس زمینه ی لپ تاپ!

یک مینی سریال رو به شاگردهام معرفی کردم که با زیرنویس انگلیسی ببینند و بعد درباره ش توی کلاسها صحبت کنیم، امروز صبح با دکتر کلاس داشتم و بهم گفت نتونسته زیرنویس انگلیسی رو روی گوشیش بیاره و قرار شد من مینی سریال رو امروز که میرم کلینیک، براش روی فلش ببرم.

وقتی رسیدم کلینیک، فلش رو به دکتر دادم و اونم زد به لپ تاپ کلینیک، رفتم پیشش که بهش نشون بدم که چه جوری باید زیرنویس رو روی فیلم بندازه که یهو دیدم عکس پس زمینه صفحه ی لپ تاپ، عکس دکتر و خانم حسابدار در آغوش هم دیگه است!! 🤣🤣🤣🤣 دکتر تا دید من کنارشم هول شد و یه صفحه رو آورد بالا که روی عکس پس زمینه رو بپوشونه 😁

بعدتر که خانم حسابدار اومد کلینیک؛ به هوای اینکه به اونم یاد بدم رفتم پشت لپ تاپ و دیدم عکس پس زمینه رو عوض کردن! 🫥 و نشد که با دقت تو عکس فضولی کنم 🤣

امروز کلی واکسن زدم، یکی از واکسن ها از سرنگ ریخت بیرون و همین باعث شد که روزم خراب بشه! با اینکه دکتر چیزی نگفت، رفتم تو دستشویی و پنهانی به خاطر اشتباهم اشک ریختم و بعد که رفتم جلو آینه دستشویی که اشکهام رو پاک کنم، دیدم خط چشمم رو صورتم پخش شده و شمایل شخصیت های هالوین رو پیدا کردم ☠️ خلاصه صورتم رو شستم و رفتم بیرون پیش خانم منشی و بهش گفتم میخوام هزینه اون واکسن رو کارت بکشم! که گفت باید با دکتر صحبت کنه و دکتر هم گفت نه و گفت اصلا مهم نیست و پیش میاد و اینا!

ولی من ذهنم همش درگیر بود!

اومدم خونه، شماره کارت دکتر رو از واریزی های کلاسهام پیدا کردن و براش پول واکسن رو واریز کردم و رسید فرستادم تو واتس آپ و اونم یه کم عصبانی شد چون فکر کرد منشیش شماره کارتش رو داده و گفت اصلا نیازی نبود و این صحبتا!

امروز شنیدم که یه بیماری ویروسی جدید اومده که اسهال و استفراغ میده و در نتیجه تصمیم گرفتم فعلا پسرم رو مهد کودک نذارم! 🤷‍♀️

کماکان خونه مامانم هستم و امشب پسرک کمی زودتر خوابید و من فرصت پیدا کردم بیام یه کم اینجا بنویسم.

پروژه شکست خورده!

پسرک زود نخوابید!

با اینکه ظهر هم‌ نخوابیده بود تا پاسی از شب، کامیون رو محکم روی سرامیک ها میکشید و قان قان می‌کرد! چند باری هم سعی کرد مامان و بابام رو بیدار کنه که چون اونها خودشون رو به خواب زده بودند؛ پروژه با شکست مواجه شد! نهایتا ساعت ۲ بامداد اومد کنار من دراز کشید و شارژش بالاخره تموم شد!

در نتیجه همه این ذوق و شوقی که امشب برای درس خوندن داشتم به هیچ جا نرسید و چون فردا صبح زود کلاس آنلاین دارم، مجبورم الان بخوابم!

چند وقتیه دم به دقیقه فال حافظ آنلاین میگیرم! و اگر فال اون چیزی که میخوام نباشه، دوباره فال میگیرم 🤣🤣 نیت هام هم همش حول اینه که مهاجرت کنم یا نه، نتیجه گزینش چی میشه و ... فکر کنم آخر جناب حافظ از قبر بیاد بیرون و یقه ی منو بگیره و بگه وجدانا بیخیال من شو و بذار یه خواب راحت داشته باشم!

اون روز تو کلینیک، اسنک برده بودم و موقع ناهار به دکتر هم دادم، بعد میخواست نظرش رو درباره اسنک من بگه و برگشت بهم گفت میدونی من آشپزیم خیلی خوبه؟ یهو منشیش گفت: والا ما که ندیدیم تا حالا🤣🤣 و من اون لحظه پخش زمین شدم از خنده 🤣🤣 دکتر برگشت به منشیش گفت خب انتظار داری من بیام وسط کلینیک آشپزی کنم؟ 😁

مثبت اندیشی سمی یا نیروی شکرگزاری؟

چند وقت پیش یک خانمی که اومده بود کلینیک میگفت من اجاره نشینم ولی به خونه ای که توش زندگی میکنم، عشق دارم و از اینکه میتونیم مبلغ اجاره این خونه رو پرداخت کنیم، خوشحالم، میگفت اگر مثلا ماشین لباسشویی خراب بشه، خوشحال میشم چون این یعنی امروز قراره یک پولی از زندگی من بره تو جیب آقای تعمیرکار!!

نمیدونم داشت اغراق می‌کرد یا راست میگفت ولی این‌حجم از مثبت بینیش برای من قابل درک نبود! 😁

امروز آقای همسر رفت مسافرت و من و پسرک هم اومدیم خونه مامانم، الان حس میکنم ته گلوم میسوزه و شدیدا امیدوارم که سرما نخورده باشم! تا به مامانم گفتم که گلوم میسوزه سریع رفت آشپزخونه که بساط سوپ رو به راه کنه 🥹🥹 چه حس خوبیه که یکی باشه که وقتی ناخوشی سریع برات سوپ بذاره

کتابهام رو با خودم آوردم و امیدوارم پسرک زود بخوابه که بتونم یه کم درس بخونم

کلاس آنلاین با شاگرد همیشه خسته

امروز اتفاق خاصی نیفتاد، صبح پسرک رو کلاس بردم، بچه ها از دو سالگی به بعد خیلی عوض میشن، یهو میبینی همه چیز رو داره میفهمه و خودش هم شروع میکنه به جمله گفتن و رسوندن منظورش 🥹

شب کلاس آنلاین داشتم، این شاگردم یک خانم ۴۰ ساله س که الان حدود یک ساله داره کلاس میاد، مجرده و به نظرم خیلی خودش رو خسته میکنه و تحت فشار میذاره واسه رفتن به کلاس های مختلف، هر روز تا ساعت ۷ سر کاره و بعدش یا باشگاه میره یا کلاس موسیقی داره یا با من کلاس زبان داره.‌‌.. کلاسش ۹ شبه و همیشه موقع کلاس چشماش خسته س و بی انرژیه و حتی یه لبخند هم نمیزنه! تمرین هاش رو هم معمولا انجام نمیده و من متوجه نمیشم چه اصراری داره به کلاس اومدن! 😁

احتمالا پنجشنبه و جمعه آقای همسر بره سفر و من میخوام از این فرصت استفاده کنم و برم خونه مامانم که بتونم یه کم درس بخونم واسه کلینیک

فردا قراره خانم تمیزکار بیاد خونه و من الان دارم خونه رو مرتب و جمع و جور میکنم، امشب حین مرتب کردن، پادکست بعد از بچه دار شدن رادیو مرز رو گوش دادم که خیلی جالبه و شاید بعدا نظرم رو در مورد تجربه خودم بنویسم.

عزت نفس!

امروز از صبح تا عصر پشت سر هم کلاسهای آنلاین داشتم. اولین کلاسم با دکتر بود و بهم گفت هنوز افسرده س و حس پوچی میکنه! 🫥 از وقتی یادم میاد همش همینو میگه که حس پوچی داره و به نظرم این قضیه ربطی به فوت خاله ش نداره! و نمیفهمم چرا حتی خانم حسابدار هم‌ نمیتونه از این حس پوچی نجاتش بده!😁

بعد از به دنیا اومدن پسرم، خیلی تصادفی تو یه گروه تلگرامی از مادرها عضو شدم، فرقی که این گروه با بقیه گروه های دوستیم داشت این بود که خیلی همه از نظر مالی، تحصیلی و همه چی با هم متفاوت بودیم. خب من سابقا با کسانی دوست بودم که یا هم رشته بودیم یا از نظر مالی شبیه هم بودیم یا فرهنگی و .... و این گروه خیلی متفاوت بود برام، چون همه مدل آدمی توش بود و من با اینکه همیشه تو جامعه بودم و کار میکردم، هیچوقت تا این حد؛ به آدم هایی که با خودم متفاوت بودند، نزدیک نشده بودم. تو این گروه با یکی دو تا از مادرها خیلی صمیمی شدیم و الان حدود یک سالی هست که بچه هامون رو کلاس های مادر و کودک میبریم. یکیشون بعضی وقتا خیلی رفتارهای رو مخی داره! مثلا همش بهم میگه هر کلاس دیگه ای پسرت رو ثبت نام کردی، حتما به منم بگو، بعد من هر وقت بهش میگم‌که مثلا فلان جا هم ثبت نام کردم، میپرسه چنده و وقتی قیمت میگم، میگه خب ما وضعمون خوب نیست و پول ندارم که این کلاسو ثبت نام کنم 😐 من درک میکنم که کسی وضع اقتصادیش خوب نباشه ولی خب مگه مجبوره هی به من بگه کلاسها رو بهش خبر بدم؟؟ به نظرم حتی وقتی آدم پول کافی نداشته باشه باید عزت نفس داشته باشه و هی اینو نگه، من اگر به جای اون بودم، فقط به همون کلاسی که پسرم رو ثبت نام کردم اکتفا میکردم و هی پیگیر کلاسهای دیگه نمیشدم یا اگر هم میشدم نمیگفتم پول ندارم! میگفتم دوست ندارم شرکت کنم یا اینکه برنامه ش بهم نمیخوره!

یا مثلا این کلاسی که الان میریم، شهریه ش خیلی بالا نیست نسبت به کلاسهای دیگه و خب موسسه ها هم پول ثبت نام رو همه رو یه جا میگیرن، حالا ایشون صحبت کرده که پول رو تو دو تا قسط بده در عرض یک ماه و مدیر موسسه هم باهاش راه اومده، در حالیکه خب بقیه ماها همه پول رو داریم همون اول یه جا میدیم. خلاصه اینکه واسه این ترم پول ۴ جلسه اول رو داده و ۴ جلسه رو هم اومده، پول ۴ جلسه بعدی رو هنوز نداده و جلسه ۵ هم پسرش مریض شد و نیاوردش، الان به من میگه مدیر موسسه پول این یه جلسه رو که نیومدم نباید از من بگیره و من فقط واسه ۳ جلسه پول میریزم 😐 اصلا نمیفهمه که مدیر اون موسسه بهش لطف کرده که گفته تو دو تا قسط پول رو بده! مثلا منی که همون اول پول کلاس رو دادم خب اگر یه جلسه نیام که اون پول رو بهم‌ پس نمیدن!

یه بار هم یکی از مادرهای همون گروه تلگرامی همه رو دعوت کرد خونه ش و ما تصمیم گرفتیم یک کارت هدیه ی ۱ میلیون و ۵۰۰ تومنی براش ببریم، بعد این گیر داده بود که نه ۱ میلیونی ببریم من پول ندارم! حالا فرقش کلا ۷۰ هزار تومن بود برای هر نفر!!😐

خلاصه رفتارهای رو مخ اینجوری خیلی زیاد داره و به نظرم این برای یک والد خیلی بده! چون در آینده که پسرش بزرگ بشه ممکنه از این رفتار مادرش، شرمنده بشه

پیام اخلاقی: اینکه پول نداشته باشید عیبی نداره ولی عزت نفس داشته باشید 😁

امروز انقدر کلاس داشتم که اصلا فرصت نکردم خونه رو جمع و جور کنم و الان یه کوووه لباس نشسته هست که باید بندازن تو ماشین و خونه هم ریخته و پاشیده شده و من به جای مرتب کردن نشستم دارم وبلاگ مینویسم و چای زعفرونی میخورم!

مهد کودک

خیلی وقته که تصمیم دارم برای پسرکم پرستار بگیرم یا مهد کودک بذارمش، چون اینطوری راحت تر میتونم کار کنم و از طرفی وقت برای خودمم داشته باشم ... الان ساعاتی که میتونم کار کنم نسبت به قبل تولد پسرکم، یک سوم شده ...

درباره پرستار مشکلی که هست اینه که من کلا نسبت به اینکه یه غریبه مدام تو خونه باشه حس خوبی ندارم و راحت نیستم، برای همین تصمیم گرفتم به گزینه ی مهد کودک فکر کنم...

مهد کودک های الان برعکس زمان ما خیلی دنگ و فنگ دارند! یادمه وقتی بچه بودم مامانم منو برد گذاشت مهد و رفت 🤣🤣 منم یکی دو بار از مهد کودک فرار کردم و هر بار هم دستگیر شدم توسط مربی ها 😁😁 ولی الان دیگه همه مهدها دوره ی جذب دارند و یا زمانی رو اختصاص میدن به اینکه بچه در حضور مادر، جذب مهد کودک بشه!

خلاصه امروز بردمش یه مهد، مربی اومد یه کم باهاش حرف زد و بعد بردش داخل کلاس و پسرک هم خوشحال و خندون باهاش رفت و گویا اصلا تو اون مدت یک ساعتی که تو کلاس بود اصلا نپرسیده بود ننه م کو؟! 🤣

به نظرم این مهد کودکی که رفتم خیلی حالت شخمی طوری داشت، برای سن پسر من به نظر میومد که هیچ برنامه و آموزشی وجود نداره و بچه ها فقط بازی میکردن! از مربی هم که پرسیدم رویکردتون چیه؟ گفت بچه ها چهار تا رنگ اصلی رو یاد بگیرن و یاد بگیرن که موقع ماشین بازی به هم نزنن ماشین هاشون رو 🫥🫥🫥 حالا بابت همین، ماهی ۱۵ میلیون تومن ناقابل دریافت می‌کنند!!!😐

احتمالا چند تا مهدکودک دیگه هم برم واسه بازدید، امروز وقتی پسرم رفت تو کلاس و من بیرون نشسته بودم، یهو دلم گرفت از اینکه قراره بعد یه مدت بذارمش مهد و برم... 🥹🥹

مادر شدن عجیب ترین پدیده دنیاست... آدم احساساتی رو تجربه میکنه که قبلا اصلا ازشون درکی نداشت ...

پسرکم دو ساله شده و من میترسم مهد براش زود باشه، از طرفی از نظر روانی نیاز دارم ساعت کارم رو بیشتر کنم و زمانی هم برای خودم داشته باشم...

دمنوش سیب و دارچین

تصمیم گرفتم از این به بعد مثل وبلاگ پادشاه نیمه جان، هر روز تا جایی که میشه خاطراتم رو بنویسم، حس میکنم این کار به ذهنم آرامش میده ...

امروز رفتم کلینیک، خاله ی دکتر فوت شده بود و دکتر میگفت دچار حس پوچی شده... اینکه دیده خاله ش رو خاک کردن و بعدش هم همه دوباره برگشتن سر کار و زندگیشون، این حس رو بهش داده که زندگی تهش هیچی نیست...

راستش من اصلا تو تسلیت گفتن و اینجور چیرا خوب نیستم! فقط بهش گفتم حق داره که این حس سوگ و پوچی رو تجربه کنه و واقعا آخر زندگی هیچی نیست و آدم فقط باید سعی کنه از لحظه لذت ببره! و بهش پیشنهاد دادم که کتاب انجمن شاعران مرده رو بخونه!

دکتر علاوه بر حس پوچی و سوگ و این صحبت ها سرما هم خورده بود و وقتی خانوم حسابدار رسید کلینیک، با همون تیپ چیتان و پیتان و صد من آرایش، یه عدسی واسه دکتر، بار گذاشت و توش نعنا خشک هم ریخت و کل کلینیک رو بوی نعنا خشک برداشته بود 🤣🤣 و انصافا هم خوشمزه شده بود فقط به نظرم زیادی تندش کرده بود!

امروز دکتر بهم گفت تو شنیدن صداهای قلب استعداد دارم و اگر رو این قضیه وقت بذارم، میتونم پیشرفت کنم و گفت تو تزریق کردن هم دستم تندتر شده! اولین بار بود که ازم تعریف می‌کرد و منم سعی کردم ذوقم رو پنهان کنم 🤣🤣

حین کار تو کلینیک، یکی از دوستهام بهم پیام داد که از شاگردام کسی رو میشناسم که آلمان باشه، میخواست یه سری اطلاعات درباره مهاجرت به آلمان بگیره، یاد یکی از شاگردهای قدیمی آیلتس افتادم که یک سالی میشه رفته آلمان، یادمه اون موقع ها خیلی ذوق و شوق داشت واسه مهاجرت، بهش پیام دادم که یکی از دوستهام میخواد باهات صحبت کنه، گفت بله حتما و یهو شروع کرد ویس دادن و درد و دل کردن از اینکه شرایط کار و مسکن تو آلمان خوب نیست و ..

و ویس هاش دوباره باعث شد به اینکه واقعا مهاجرت برای من خوبه یا بد فکر کنم!!

امروز به یکی از استادهای اون بخشی که واسه گزینش هیئت علمی رفته بودم، پیام دادم، یه جور پیام مناسبتی بود ولی خب اولش اسمش رو نوشتم که فکر نکنه صرفا فوروارد کردم! هدفم این بود که اگر پرسید گزینش چی شد، سر صحبت رو باز کنم و ازش آمار بگیرم ببینم چیزی از نتیجه میدونه یا نه! سین کرد ولی جواب نداد و من حس سرخوردگی زیادی بهم دست داد! 🤦‍♀️

امروز کلینیک نسبتا شلوغ بود و تا ۸ شب اونجا بودم، تو راه برگشت گلچین آهنگ های لیلا فروهر رو از اینترنت آوردم و زدم رو بلوتوث ماشین، حس میکردم نیاز به آهنگ های قر و فری دارم تا روحیه م عوض بشه! 😁

الان هم دارم دمنوش چتی دارچین میخورم، احتمالا امشب زود بخوابم ...

برای ثبت در خاطرات!!

خب واقعیتش اینه که من همیشه سودای هیئت علمی شدن و بودن در محیط آکادمیک‌ رو در سر داشتم! از همون زمانی که نوجوون بودم! یادمه یه بار رفته بودیم شمال، تو رستوران سر میز صبحانه، یه خانمی رو دیدیم که هم زمان که داشت چای صبحانه رو مزه مزه میکرد، چند تا برگه انگلیسی رو میخوند. خواهرم که اون زمان دانشجویی بود گفت عه این که استاد ماست!

از همون موقع همیشه تو ذهنم بود که منم یه زمانی استاد دانشگاه میشم و همونطوری که قهوه م رو سر میز صبحانه میخورم، تکست میخونم یا برگه های دانشجوها رو تصحیح میکنم ...

بعدترها که دانشجو شدم، همش خودم رو جای استادهای خانم تصور می‌کردم...

بگذریم...

تصمیم گرفتم کمی بیشتر درباره جلسه گزینشی که بعد دقیقا یک ساااال از مصاحبه علمی برگزار شد بنویسم!

روزی که تماس گرفتند واسه گزینش، آقایی که تماس گرفته بود گفت وقتی تشریف میارید پوشش مناسب گزینش داشته باشید!! و دقیقا هم ۲ روز قبل گزینش زنگ زد و من مونده بودم این وسط که بشینم جزوه های مصاحبه عمومی رو بخونم یا دنبال پوشش مناسب بگردم! 😁

حقیقتا من هیچ مانتوی گشاد بلند جلو بسته ای ندارم!! در نتیجه بعد از بیرون ریختن کل کمد خودم و خواهرم، یک مانتوی سیاه گشاد جلو بسته پیدا کردم که خواهرم سالها پیش خریده بود!! مشکل بعدی نداشتن شلوار گشاد بلند بود! که اونم بعد کلی گشتن یک شلوار ورزشی گشاد سورمه ای پیدا کردم 🤣 دیگه احتمالا خودتون میتونید نتیجه رو تصور کنید!!

بقیه زمانی رو هم که داشتم به کوب نشستم جزوه احکام خوندم.

روز گزینش، وقتی رسیدم یک خانم دیگه هم تو راهرو نشسته بود که البته برای یه رشته دیگه بود، بهم یواشکی گفت که دفعه قبل گزینش ردش کرده و انگار بعد ۲ سال دوباره اومده گزینش!

اونم مثل من معلوم بود که چند تا لباس رو هول هولی سر هم کرده پوشیده و دوتامون هم کاملا کم رنگ و بدون آرایش بودیم 🤣 با اون تیپ و قیافه ها تو راهرو نشسته بودیم و نحوه خوندن نماز آیات و نماز میت رو دوره میکردیم، صحنه بامزه ای بود 🤣🤣

و اما خود جلسه!

وقتی رفتم داخل، آقایی که مسئول اصلی گزینش بود مدام سعی می‌کرد جو رو صمیمی کنه و منو بخندونه! یه سری سوالات عجیب غریب هم پرسید مثل اینکه تو که سفر خارجی رفتی چرا مکه و کربلا نرفتی، یا اینکه چه کتاب‌هایی میخونی و ... سوال مذهبی فقط یه دونه پرسید که اونم هیچ ربطی به اون همه جزوه ای که خونده بودم نداشت و خوب جواب ندادم 🤦‍♀️ آخرش هم‌ موقع خداحافظی بلند شد و یک خداحافظی گرم کرد!

بعدا که با اون خانم دکتری که صبح تو راهرو دیده بودم صحبت کردم گفت که این جلسه گزینش، بهتر از جلسه قبلی ای بوده که شرکت کرده و گفت که به نظرش اینها برای وصل کردن اومده بودند نه فصل کردن 🤣🤣

من البته اصلا نمیدونم جلسه م خوب بود یا بد!! و همچنان بلاتکلیفم🫥

گزینش

چند روز پیش باهام از دانشگاه تماس گرفتند که برای جلسه گزینش برم! حدود یک سالی از مصاحبه علمی هیئت علمی میگذره و هیچ خبری ازشون نبود و تقریبا مطمئن شده بودم که فراخوان سرکاری بوده!

اینکه یهو زنگ زدند واسه برگزاری جلسه گزینش باعث شد خیلی هول بشم! دو روز بیشتر وقت نداشتم و هر چی جزوه دم دستم بود و از اینترنت پیدا کرده بودم رو خوندم!

صبح روز مصاحبه، از شدت استرس نزدیک بود قلبم وایسه، تو راهرو نشسته بودم و منتظر بودم که نوبتم بشه، خانم دکتری که کنارم نشسته بود داشت تند و تند نماز آیات و نماز میت و سجده سهو و این چیزا رو مرور می‌کرد و به من هم میگفت.

وقتی اسمم رو صدا زدند و رفتم داخل، جو مصاحبه خیلی با چیزی که فکر میکردم متفاوت بود، آقایی که مشخص بود مسئول اصلی هسته گزینشه مدام تلاش می‌کرد که یه چیزهایی بگه که من رو بخندونه و جو رو شاد و صمیمی جلوه بده و اصلا جلسه حالت رسمی و جدی نداشت!

بیشتر از اینکه سوالات دینی بپرسه، سوالات سیاسی پرسید و واقعا نمیدونم خوب جواب دادم یا نه!

ول جلسه حدود ۲۰ دقیقه طول کشید و من مدام به این فکر میکردم منی که این همه تو زندگیم تلاش کردم و در یکی از بهترین دانشگاه های ایران درس خوندم چرا باید سرنوشت استاد دانشگاه شدنم تو یه جلسه ۲۰ دقیقه ای که هیچ ربطی به رشته م نداره تعیین بشه ...

نمیدونم نتیجه جلسه چی شد و حتی نمیدونم کی قراره خبر بدن که بالاخره پذیرفته شدم یا نه ...

فقط میدونم که تو سن ۳۴ سالگی حس یاس و شکست خیلی زیادی رو دارم تجربه میکنم از اینکه دکترا خوندم و هنوز هیئت علمی نشدم...

پسرک...

نمیدونم چرا تصمیم گرفتم این پست را بنویسم، پاییز دیوانه م میکنه ... میخوام از پسرک و چند تا از خاطراتش بنویسم و بعد ... و بعد دوباره مثل همیشه توی ذهنم خاکش کنم تا پاییز بعدی...

سکانس اول:

ساعت ۱۲ شبه، مامان و بابام خوابیدن و منم دارم آماده میشم که کم کم بخوابم، اسم پسرک میاد روی گوشیم، پیام رو باز میکنم، نوشته بیا دم پنجره ی اتاقت ... از پنجره پایین رو نگاه میکنم ...پسرک پایین وایساده، همینطور که داریم همدیگه رو نگاه می‌کنیم بهم زنگ میزنه و میگه دلم برات تنگ شده بود، اومدم پشت پنجره ی اتاقت که ببینمت و آروم بشم... بهش میگم این وقت شب از میدون فاطمی کوبیدی، اومدی غرب تهران؟

یک چیزی تو دستشه، رو پنجه هاش بلند میشه و اون رو میذاره روی لامپ قدی ای که پایین خونه هست، میگه فردا صبح که خواستی بری دانشگاه اینو بردار و میره...

فردا صبح اولین کاری که بعد بیرون اومدن از خونه میکنم رفتن سمت اون لامپه، بالای لامپ یک جعبه شکلات کوچیکه...

سکانس دوم:

صبح زوده تو یه زمستون سرد، سوار ماشینشم، دارم یه بند با هیجان حرف میزنم و پسرک خواب‌آلود گوش میده، یهو بغض میکنم، میپرسه چی شده و جواب میدم که این همه دارم با ذوق حرف میزنم و تو هیچ جوابی نمیدی، یهو بدون هیچ حرفی ماشین رو میزنه کنار و پارک میکنه و بدو بدو میره سمت یه سوپرمارکت؛ وقتی برمیگرده یه بطری آب معدنی دستشه، میشینه تو ماشین، پنجره رو میده پایین و آب معدنی رو خالی میکنه رو سرش و به من که با تعجب دارم‌ نگاهش میکنم میگه الان دیگه خوابم نمیاد، دوباره برام حرف بزن ...

سکانس سوم:

تو پارک لاله نشستیم، عصره و باید زودتر برم خونه چون شب یلداست... یه انار از تو کیفش در میاره، با دقت قاچ میکنه و میگه میخوام انار شب یلدام رو با تو بخورم، همون موقع یه پسر فال فروش رد میشه، یه فال ازش میخره و قبل اینکه فال رو باز کنه، پشتش با خودکار یه چیزی مینویسه، فال رو ازش میگیرم و میبینم پشتش نوشته: گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه! شب که انقدر نباید به درازا بکشد! حتی امشب که شب یلداست!

لعنت به تو که انقدر منو بلد بودی ... لعنت بهت که هیچ خاطره بدی برام‌ نساختی ... و لعنت به من که هنوز هم‌ گاهی یواشکی یادت میفتم ... یعتی تو هم گاهی یواشکی یاد من میفتی؟

این مهر لعنتی ...

مهر برام عجیب ترین ماه ساله..‌. شروع مهر بهم استرس میده و در عین حال احساساتم رو شدیدا برانگیخته میکنه و پرتم میکنه به خاطرات گذشته ..‌.

یاد دهه ی بیست سالگیم میفتم و دانشگاه و میدون انقلاب، قدم زدن تو پارک لاله و خیابون شونزده آذر و دست هاش.... دست های پسرک...

پسرکی که باعث شد فصل ها رو بشناسم... پسرکی که زمانی همه کسم بود و الان دیگه خیلی وقته که از زندگیم رفته. من تا قبل از اینکه پسرک وارد زندگیم بشه فصل ها رو نمیشناختم، انگار فصل ها برام یکسان بودند، اولین بار با اون بود که عاشق بهار شدم، به شکوفه ها دقت کردم و از گلها لذت بردم...

با اون بود که عاشق زمستون شدم، عاشق اینکه دوتایی تو برف بریم کولکچال و املت و چای آتیشی درست کنیم و با صدای بلند، ابی بخونیم ...

با اون بود که پاییز برام شد فصل رفتن به سینماهای میدون انقلاب و تئاترهای تئاتر شهر، عصرهای تاریک پاییزی بعد تموم شدن آخرین کلاس دانشگاه؛ میرفتم دستشویی دانشکده، گل سر یا تلم رو مرتب میکردم، آرایشم رو تجدید میکردم و میرفتم بیرون، با هم پیاده تا تئاتر شهر میرفتیم .... لعنت به خیابون های اطراف دانشگاه.... لعنت به این همه نوستالژی ... خیابون هایی که دیگه جرات ندارم پاییز که میشه توشون قدم بزنم ...

با اون بود که عاشق تابستون شدم، عاشق اینکه با هم بریم دربند...

یه دیالوگ فیلم پل چوبی داشت که میگفت وقتی عاشق میشی فکر میکنی که بازم اتفاق میفته ولی بعدا میفهمی که فقط همون یه بار بوده ...

پسرک الان نیست... ۹ ساله که نیست ... و من فهمیدم که عشق فقط همون یک بار بود ...

و من الان یک زن متاهل ۳۴ ساله م که هنوز اومدن پاییز دیوونه ش میکنه و فکر میکنه هنوز یک دختر ۲۳ ساله س با گل سر روی سرش و یه کوله ی سنگین پشتش که میتونه عصرهای پاییزی با پسرک تو خیابون انقلاب و کافه ها گشت بزنه و بلند بلند بخنده.‌..