کت و شلوار

آقایی که یکی از اقوام همسرم هست، یک روز عصر زودتر از همیشه برمیگرده خونه، کمد خونه را میگرده و یک دست کت و شلوار بیرون میاره و به زنش میگه اینو با دقت اتو کن برام. زنش میپرسه برای چی؟ آقا میگه باید برم جایی یک جلسه کاری دارم.

چند وقت بعد مشخص میشه که آقا اون شب داشته می‌رفته خواستگاری و با یک زن دیگه ازدواج کرده. زن اول که فوق العاده هم خوش بر و رو بود و دو تا پسر داشت طلاق میگیره. آقا از خانم دوم هم صاحب دو تا پسر میشه. چند سال پیش خانم دوم در اثر سرطان فوت میکنه و اون آقا الان دوباره ازدواج کرده! 🫥

نمیدونم چرا وسط درس خوندن یاد این اتفاق افتادم، با هر بار فکر کردن بهش قلبم درد میگیره و زنی را تجسم میکنم که با دست های ظریفش داره با دقت و حوصله، کت و شلوار شوهرش را اتو میزنه و شوهرش هم داره جلوی آینه خودش را وارسی میکنه و ادکلن میزنه....

شهود

نمیدونم شهود یا همون حسی که از یک آدم یا یک مکان میگیریم، اثبات شده یا نه... ولی من بارها بهم ثابت شده که حس ناخودآگاهی که از یک مکان یا یک فرد میگیرم درسته! با اینکه همش میخوام انکارش کنم.

مثلا ممکنه بدون هیج دلیل و شناختی برای اولین بار نسبت به یک مکان حس خیلی خیلی بدی داشته باشم و بعدا بهم ثابت بشه که حسم درست بوده و اتفاقات بدی اونجا بیفته!

نمیدونم واقعا این قضیه مبنای علمی داره یا نه! ولی انگار اینکه میگن حس آدم ها هیچوقت دروغ نمیگه، درسته.

بگذریم...

چند روز پیش آقایی که مسئول کلینیکه‌‌، یک جاسوئیچی کوچک بهم داد و گفت خانم دکتر گفته اینو بدم بهتون. من با اینجور چیزهای کوچیک خیلی خیلی خوشحال میشم. جاسوئیچی رو به سوئیچ ماشین وصل کردم و به نظرم خیلی گوگولیه! عکسش را میذارم ادامه مطلب 😊

ادامه نوشته

یک روز کاملا عادی در ایران!

همونطور که داشتم به سمت خونه ی مامانم رانندگی میکردم داشتم فکر میکردم که واقعا زندگی ارزش این را نداره که مهاجرت کنم! مامان و بابام را نبینم، همه چیزهایی که در ایران به دست آوردم را از دست بدم و ...

تو همین فکرهای موندن و ساختن و اینطور چیزها بودم که رسیدم دم خونه ی مامانم، پارک کردم و پسرک را از ماشین پیاده کردم که یک پیامک اومد، پیامک توقیف ماشین! نوشته بود با توجه به سومین اخطار کشف حجاب در خودرو، باید ماشین را تا ۴۸ ساعت آینده ببرم پارکینگ!

پسرک را گذاشتم خونه مامانم و راه افتادم سمت آرایشگاه، وقت لمینت ناخون داشتم. تا رسیدم آرایشگاه برق ها رفت و دخترک ناخونکار گفت که امروز نمیتونه کارم را انجام بده!

برگشتم خونه مامانم و لپ تاپم را روشن کردم و رفتم داخل گوگل میت که کلاسم را برگزار کنم، اینترنت زبان آموزم به حدی ضعیف بود که مجبور شدم کلاس را کنسل کنم!

و الان هم گوشه ای نشسته ام و سماق میمکم و به این فکر میکنم که خدا خوب جواب فکرم درباره موندن را داد! 😐

درونت مثل اسفند ماهه!

چند وقتیه که دارم تراپی میرم. من معمولا تراپی را بعد از یکی دو جلسه، رها میکنم ولی این دفعه تا جلسه ی سوم ادامه پیدا کرده، شاید چون تراپیست همسن خودمه و خوب میتونم باهاش ارتباط بگیرم.

امروز بهم گفت تو درونت مثل اسفند ماهه! دیدی ماه اسفند که میشه همه میرن روی دور تند و بدو بدو می‌کنند و عجله دارند؟ انگار که وقت کم دارند و باید تا پایان اسفند همه کارها را انجام بدن ! تو هم درونت اینطوریه، همش استرس و عجله داری که چند تا کار مختلف را انجام بدی!

توصیف جالبی بود و الان که بهش فکر میکنم میبینم که من همیشه اسفند ماه بودم! همیشه عجله داشتم و حس میکردم عقب موندم!

امروز عصر، پسرک را بردم پارک پرواز، از اینکه نپوشیدن مانتو انقدر نرمالایز شده لذت بردم، خانوم ها دیگه اکثرا با شومیز و شلوار یا شومیز و دامن میان بیرون و دیگه هیچکس با تعجب نگاهشون‌ نمیکنه و یا کسی به خودش اجازه نمیده تذکر بده. یک گروه خانم های چادری تعدادی بچه را آورده بودند و داخل یک آلاچیق، جشن گرفته بودند و بادکنک زده بودند و ... . این صحنه که یک عده چادری بودند و عده ای دیگه اون طرف تر در پارک بی حجاب و با شومیز و شلوار بودند، صحنه ی خیلی زیبایی بود. واقعا دیدن این صحنه های عادی و قشنگ چی بود که این همه سال از ما دریغش کرده بودند؟ حس میکنم اکثریت جامعه به یک بلوغ رفتاری رسیدند که به پوشش هم احترام بگذارند و امیدوارم این اتفاق قشنگ، ادامه دار باشه!

هوای دلبر

دیروز و امروز، هوای تهران به طرز عجیبی تمیز و رویایی بود، بعد مدتها کوه های پوشیده از برف را میشد با کیفیت فول اچ دی دید و جناب برج میلاد هم بالاخره از میان گرد و غبار بیرون اومده و ناز و کرشمه میومدند.

صبح،‌ پسرک را رسوندم مهد کودک و بعد رفتم بنزین بزنم، حال روحیم به خاطر هوای تمیز؛ فوق العاده بود و متوجه شدم که چقدر تمیزی آب و هوا میتونه روی حال و هوای آدم تاثیر بذاره، تو راه پمپ بنزین، آهنگ "همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم" رو گذاشتم که به نظرم تنها آهنگی بود که میتونست حس خوبم را توصیف کنه!

تو پمپ بنزین، طبق معمول وقتی پیاده شدم که خودم بنزین بزنم چند نفر با تعجب نگاهم کردند! نمیدونم چرا تو ایران، اکثر خانم ها خودشون بنزین‌ نمی‌زنند، هیچوقت این قضیه را درک نکردم! به نظرم وقتی یه خانوم این‌کار به این سادگی را خودش انجام نده، انگار داره این پیام رو میده که من ضعیفم! و من از این حس ضعیف بودن و وابسته بودن متنفرم!

آسمون انقدر آبی و خوشگل بود که تصمیم گرفتم به جای اینکه از اسنپ مارکت خرید کنم، برم شهروند و تو راه به این فکر میکردم که یعنی حتی حق ما از زندگی این آب و هوا هم نبود؟

بعد از خرید، برگشتم خونه و درس و درس و درس! تصمیم گرفتم یه مدت کلاسهای انلاینم را کم کنم و برای امتحان، جدی تر درس بخونم!

بعد از ظهر رفتم دنبال پسرک و از اونجا مستقیم بردمش خانه بازی که خسته بشه و تو راه برگشت بخوابه که وقتی برمیگردم خونه باز هم درس! درس!درس!

الان هم همه خوابن، ماشین لباسشویی داره تند و تند لباسها را میشوره و من نشستم و ماگ پانداییم و یه عالمه خودکار رنگی و درس!

اینم من و خودکارهام و درس و درس و درس! 😁

آسمون سفید و برفی 🥰

اینجا از صبح داره برف میاد و آسمون مثل ملافه ی شسته شده س🥰 تو این هوا فقط آش و لبوی داغ میچسبه، داشتم فکر میکردم این خارجی ها که آش ندارند، تو هوای برفی چه خوراکی ای بهشون حال میده؟ قهوه؟ یا شراب داغ؟ ولی هیچی حس خوردن آش تو روزهای برفی رو نداره...

پسرک امروز صبح برای اولین بار گفت نمیخواد بره مهد! شنیده بودم که برای اکثر بچه ها بعد از یه مدت برگشت رخ میده و یهو علاقشون رو به مهد رفتن از دست میدن! البته امروز نهایتا رفت مهد ولی ممکنه این شروع دوره ی برگشت باشه و اگر تصمیم بگیره نره، کل برنامه کلاسها و کار من میره رو هوا 😐

مادر بودن از پدر بودن خیلی سخت تره! تولد بچه کار و زندگی مادر رو خیلی متاثر میکنه ولی پدر رو نه! یعتی پدر میتونه با خیال راحت به کارش ادامه بده و جامعه و مردم هم توقعی ازش ندارند ولی مادر ‌...

شنبه تو کلینیک من و دکتر تو اتاق بودیم و داشتیم آماده سازی یه جراحی رو انجام می‌دادیم در رو یه لحظه بار کردم برم بیرون که متوجه شدم، منشی دقیقا پشت در گوش وایساده! 😐 یعنی خانم حسابدار بهش گفته بوده اونجا گوش وایسه و ببینه ما داریم چی میگیم! بعضی وقتا حس میکنم دارم بین جاسوس های کا.گ.ب، کار میکنم! 🤣

کافه

امروز با یکی از دوست های دوران دانشگاهم رفتیم کافه، پسرک رو هم بردم، کل کافه رو روی سرش گذاشت و تا میتونست شیطونی کرد ولی خوش گذشت 🥰 خیلیییی دلم برای بیرون رفتن های دخترونه تنگ شده بود.

دیروز هم دوباره همون جراحی رو انجام دادم و دکتر گفت، سرعت عملم خیلی بهتر شده و همون موقع که داشت ازم تعریف میکرد، خانم حسابدار گفت ولی اصلا اصول استریلیزاسیون رو خوب رعایت نکرد و مریض باید کلی آنتی بیوتیک بخوره 🫥🫥 منم جوابی ندادم و سعی کردم دایورت کنم، جدیدا حس میکنم خانم حسابدار از من خوشش نمیاد!

راستی چند پست قبلی در مورد یه کارآموزی که میومد کلینیک صحبت کرده بودم که خیلی پر رو بود و فقط یک روز دیدمش و دیگه کلینیک نیومد، چند وقت پیش بهم پیام داد که میخواد بیاد کلاس زبان و الان دو سه جلسه است که داره کلاس میاد پیشم🤣

خوراک لوبیا و شب های پاییزی ...

امروز شش تا کلاس آنلاین، پشت سر هم داشتم و به زور قهوه ادامه دادم! یکی از زبان آموزهام متولد اواخر دهه هفتاد هست و وقتی داشتیم در مورد تاپیک فصل‌ها و آب و هوا صحبت میکردیم، گفت که تا همین پارسال، نمیدونسته هر فصل چه ماه هایی داره! مثلا نمیدونسته اردیبهشت تو بهاره یا گفت همین الان هم مثلا نمیدونه برج ۸ چه ماهی میشه و باید با انگشت هاش بشماره! 🫥🫥 و بسی پرهایم از حرفهاش ریخت!

دیشب خوراک لوبیا درست کرده بودم، همینطور که خوراک لوبیا داشت روی گاز دلبری میکرد، به این فکر کردم که شب های پاییزی دقیقا باید همینطور باشد ... من در حالیکه پاپوش های پشمی که روشون عکس سورتمه و بابانوئل داره رو پوشیدم؛ ماگ مورد علاقم دستمه و چای هل رو مزه مزه میکنم، پسرک‌ دور خونه بدو بدو میکنه و با هیجان جیغ میزنه و خوراک لوبیا هم داره روی گاز جا میفته ‌...

جدیدا دقت کردم که هر وقت خداحافظی میکنم و از کلینیک میام بیرون، دکتر دنبالم میاد و تو حیاط بهم فرمون میده که ماشین رو از در ببرم بیرون و از چهره ش کاملا مشخصه که تو دلش داره به جد و آباد اون افسر پلیسی که به من گواهینامه داده، فحش های آنچنانی میده! 🤣

چای هل

امروز صبح بعد از مدتها دوباره رفتم لیزر، چند سال پیش چندین جلسه رفتم و تقریبا تا ۸۰ درصد اثر کرده، امیدوارم اون ۲۰ درصد هم از بین بره!

تازگی ها تصمیم گرفتم بیشتر به خودم برسم، به موهام، به پوستم و به تناسب اندامم. دوست دارم تیپ های دخترونه بزنم... چقدر خوبه که سارافون و دامن مد شده! حس زنانگی بهم میدن اینطور تیپ ها.

امروز باز هم آقای همسر چند ساعت پسرک رو برد بیرون تا من درس بخونم، من کارم تدریس آیلتسه ولی خب قبل امتحان حتما باید چند تا رایتینگ بنویسم تا وقت کم‌ نیارم سر جلسه. این هفته که امتحان بدم و تموم بشه، باید از هفته بعد بیفتم دنبال یه سری کارهای اداری واسه تطبیق مدرک و ... و البته باید اولین جراحی رو هم انجام بدم و براش هم زمان هم‌ ذوق دارم هم استرس ...

امروز که داشتم تو لپ تاپم، رایتینگ تایپ میکردم، خیلی اتفاقی رفتم سر یه فولدر خیلی خیلی قدیمی و چشمم خورد به فیلم تئاتری که تو دوران دانشجویی بازی کرده بودم... یادم افتاد که یه زمانی عااااشق تئاتر بودم و دوست داشتم بازیگر تئاتر بشم... نمیدونم چی شد که این آرزو رو دنبال نکردم، گذر زمان ما رو تغییر میده و آرزوهامون رو از یادمون میبره ... فیلم رو باز کردم، چقدرررر لاغر بودم! اونجاها ۱۹ سالم بود و یادمه بعد اون تئاتر وقتی روی صحنه بودیم و همه برامون کف زدند، روی ابرها بودم و یکی از بهترین حس های زندگیم بود... تا چند ماه بعد تئاتر، خیلیا وقتی منو تو دانشکده میدیدن، دیالوگ هام رو بهم میگفتن و با اینکه یک‌ اجرا بیشتر نرفتیم واسه اون کار، خیلی همه تو یادشون مونده بود!

بگذریم!

الان میخوام چای هل دم کنم و بشینم پای رایتینگ نویسی، عاشق اینم که هل رو کاملا بکوبم که عطرش تو چایی کاملا آزاد بشه...

به نظرم اگر زندگی، قیافه داشت یا چایی هل میشد یا کیک سیب دارچین!

امروز خانم تمیزکار اومد خونه، کارش رو خوب بلده و وقتی میره خونه برق میزنه.

چند جفت کفش رو که دیگه نمیپوشم گذاشته بودم کنار و دودل بودم که بذارم بیرون یا به خانم تمیزکار بدم، چون میترسیدم بهش بر بخوره و حس بدی بگیره اگه بهش بدم، وقتی کارش تموم شد بهش کیسه کفش ها رو دادم و من و من کنان گفتم اگر اینا به دردت میخورن ببرشون، ببخشید که وقت نشد بشورمشون!

بر خلاف انتظارم خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد! منم که دیدم خوشش اومده، چند تا کیف هم بهش دادم.

الان خیلی خوشحالم که کیف ها و کفش ها رو بیرون قاطی زباله ها نذاشتم. بعضی وقتها چیزهایی که به نظر خودمون قدیمی و بلااستفاده میان، برای یکی دیگه جذابیت و کاربرد دارند.

رد کردن وسایل بدون استفاده خیلی حس خوبی بهم میدن، معتقدم وقتی یه چیزی رو یک ساله استفاده نکردم یعنی دیگه کاربردی برام نداره و بهتره که ردش کنم برم، اینطوری انرژی مثبت تو خونه جریان پیدا میکنه، وسیله های زیاد و بدون استفاده بار روانی منفی برام ایجاد می‌کنند.

تمیزکاری خونه قبل سفر از اوجب واجبات است!

هر وقت میخوام برم سفر، باید کل خونه رو تمیز کنم، یعنی وقتی که خونه هستم انقدر دنبال تمیز بودن خونه نیستما🤣🤣 ولی وقتی میخوام برم سفر حساسم که خونه حتما تمیز بشه قبل رفتن! دو تا دلیل داره، یکی اینکه وقتی از سفر برگردم خونه تمیز باشه و انرژی مثبت بگیرم و دلیل بعدی اینکه اگر تو سفر از دنیا رفتم بعدش مردم که میان خونه م نگن زنیکه چه کثیف و شلخته بود 🤣🤣🤣

بابت سفر پیش رو خیلی استرس دارم، یک بار پروازمون کنسل شده و میترسم باز هم کنسل بشه! الان پروازها خیلی به هم ریخته شدن! از طرفی زمان ترانزیت پرواز جدیدی که بهمون دادند خیلی طولانیه و ممکنه تو فرودگاه هم هتل بهمون ندن و خیلی خیلی سخت میشه!

میخوام بعد اینکه از سفر برگشتم یه تصمیم اساسی برای زندگیم بگیرم، یا کلینیک بزنم و قال قضیه رو بکنم یا برای همیشه بیخیال این قضیه بشم! 😐 نمیتونم تا آخر عمرم کارآموزی برم که🤣🤣

کارآموز مادام العمر 🤣🤣🤣