به خودم میام و میبینم کل مسیر خونه تا کلینیک را دارم هایده گوش میدم! یادمه وقتی نوجوون بودم بابام گاهی تو ماشین، آهنگ های هایده را میذاشت و من شاکی میشدم و ازش میخواستم که یه آهنگ دیگه بذاره! بابام میگفت هر موقع از صدای هایده خوشت اومد بدون که بزرگ شدی!

من بزرگ شدم بابا....و این بزرگ شدن انقدر ناگهانی اتفاق افتاد که حتی خودمم متوجهش نشدم!

میرسم کلینیک؛ یک گربه تو قفسه که مدیر کلینیک میگه آوردنش که یوتنایز بشه! (مرگ با شفقت!) و ازم میخواد انجامش بدم...

میپرسم مشکلش چیه؟ میگه صاحبش گفته نمیتونه راه بره، از قفس میذارمش بیرون و میبینم راه میره!

میگم ازش آزمایش گرفتند؟ مشکل خاصی داشته؟

میگه نمیدونم فقط گفتند اوضاعش خرابه و باید یوتنایز بشه...

نگاهش میکنم، گربه آرومیه.... احتمالا خودش نمیدونه براش تصمیم گرفتند که امروز آخرین روز زندگیش باشه...

مشغول کار میشم، آخر روز مدیر کلینیک بهم یادآوری میکنه که گربه را یوتنایز کنم!

بهش میگم نمیشه ببریم بیرون و رهاش کنیم؟ میگه صاحبش تو همین محدوده زندگی میکنه، ممکنه ببینتش و شاکی بشه!

میگم پس میبرم اطراف خونه خودمون رهاش میکنم! قبول میکنه...

گربه را میذارم تو صندوق عقب، دوباره صدای هایده را پلی میکنم... می‌رسیم.. از قفس درش میارم و یک کنسرو براش باز میکنم، مشغول خوردن میشه....

در تاریکی شب کمی نگاهش میکنم و میرم خونه...