دارم آروم آروم؛ کلاسهای زبان آموزانم را کنسل میکنم و بهشون میگم که دیگه نمیتونم کلاس تشکیل بدم. امروز به یکی از دخترهایی که ۱۲ سالشه و ۲ سالی میشه پیش من کلاس میاد گفتم که دیگه نمیتونم کلاسش را ادامه بدم. چند دقیقه بعد مامانش زنگ زد و گفت دخترم اومده بهم گفته همیشه ترس اینو داشتم که یک روز خانم دکتر کلاسم را ادامه نده و اون روز بالاخره اومد 🥲 گفت دخترم خیلی ناراحته و نمیشه ادامه بدی؟ گفتم نه ...

به یکی دیگه از زبان آموزانم هم امروز پیام دادم و گفتم دیگه نمیتونم کلاس تشکیل بدم، خیلی ناراحت شد، خاله ش که اون منو معرفی کرده بود کمی بعد پیام داد و گفت خواهرزاده ام کلی گریه کرده ...

خیلی دلم گرفت... برای من همیشه دل کندن از آدم ها و مکان ها سخت بوده.

امروز منشی کلینیک هم بهم گفت حقوقش خیلی کمه و احتمالا از ماه دیگه نمیاد 🥲 حتی به اون هم وابسته شده بودم...

امروز کلینیک نسبتا شلوغ بود، یک جراحی عقیم سازی گربه ماده هم انجام دادم، هر چی میگذره بیشتر متوجه میشم که چقدر عاشق جراحی ام.

الان هم اومدم خونه، پسرک و پدرش خونه مادرشوهرم هستند و من تنهام با یک دل گرفته و حس افسردگی...

کاش قویتر بودم...