آقای میم، ملقب به مستر سگ صفت_قسمت دوم
_ Because of my eyes?
_ No, because of your "My"s.
این دو تا جمله، در راه برگشت به خونه مدام در ذهنم تکرار میشد. حس میکردم یک چیزی تو قلبم تکون خورده، انگار یه حس عجیب داشت تو قلبم شکوفه میزد...
کلاسها ادامه داشت و هر جلسه، سر کلاس توجهش و تنبیهش بیشتر میشد، یک روز بعد از کلاس یک سوال گرامری ازش پرسیدم، گفت یک کتاب گرامر داره که فردا برام میاره موسسه، گفت فردا بعد از مدرسه بیام موسسه و ازش بگیرم.
فردای اون روز، بعد از مدرسه رفتم موسسه؛ ساعت حدود ۳ بعد از ظهر بود و موسسه خلوت بود، چون اکثر کلاسهای موسسه عصرها تشکیل میشدند. با منشی هماهنگ کردم و رفتم دفتر آقای میم، کتاب را بهم داد و گرامر را هم توضیح داد.
بعد گفت میخوام یه چیزی را بهت بگم:
I am in love with you, loving you is like having flowers on my desk.
(من عاشقتم و عاشق تو بودن، مثل داشتن گل، روی میز کارمه).
منم همینطور بهت زده نگاهش میکردم و قلبم تند تند میزد.
بعد گفت به قول شکسپیر:
Shall I compare thee to a summer's day?
(آیا باید تو را با یک روز تابستانی مقایسه کنم؟)
و بعد یک کارت پستال بهم داد که روش نوشته بود:
"از گلوی خود ربودن، وقت حاجت، همت است
ورنه هر کس گاه سیری، پیش سگ نان افکند"
از موسسه اومدم بیرون؛ برای ذهن ۱۵ ساله ی من؛ عشق و عاشقی به زبان انگلیسی خیلی هیجان انگیز بود، اینکه تمام مدت انگلیسی حرف میزدیم و همه ی جملات عاشقانش را به انگلیسی بهم میگفت؛ برام عین فیلم ها و رمان ها؛ رویایی بود!
کارت پستال را چندین چند بار تو تاکسی خوندم ولی ربطش را به موضوع متوجه نشدم (و هنوز هم متوجه نمیشم! 🤣)
رسیدم خونه، تو آینه به خودم لبخند زدم، یک دور چرخیدم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم و حس کردم که عاشق شده ام!
برای یک دختر ۱۵ ساله، اینکه یک مرد مقتدر که این همه ازش بزرگتر بود، بهش ابراز علاقه کنه، ته دنیا بود!
دفتر خاطراتم را برداشتم و همه ی جملاتی را که به انگلیسی بهم گفته بود داخلش نوشتم ... در رمان دزیره خونده بودم که آدم، عشق را به صورت فیزیکی هم حس میکنه، به این صورت که قلبش تو سینه، سنگینی میکنه... حس میکردم قلبم تو سینه م سنگینی میکنه.
انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۴ بود! من اولین سالی بود که میتونستم رای بدم (اون موقع سن رای؛ ۱۵ سال بود). شدیدا شور و اشتیاق داشتم و همه جا تبلیغات دکتر معین را نشون میدادم و با حرارت در موردش صحبت میکردم، یک روز هم که زود رسیده بودم موسسه، داشتیم با بچه های کلاس در مورد اینکه دکتر معین بهتره یا رفسنجانی یا احمدی نژاد، بحث میکردیم که آقای میم اومد تو کلاس و همه ساکت شدیم، بهم گفت مگه تو هم میتونی رای بدی؟
گفتم بله! الان دیگه ۱۵ سالم تموم شده!
گفت وقتی ۱۸ سالت شد؛ درباره ی سیاست نظر بده!
بهم برخورد! بعد از کلاس رفتم دفترش؛ بهم گفت: ای کاش، ۵ سال بزرگتر بودی! اون وقت هم تو من را بهتر میفهمیدی هم من تو رو! ای کاش بزرگتر بودی و میتونستم بیام خواستگاریت...
بعد هم طبق معمول، چند تا از معلم ها اومدند دفترش و صحبتمون قطع شد.
برام شده بود یک انگیزه برای زندگی، حس میکردم دنیا برام قشنگتر شده؛ همین که دو روز در هفته تو کلاس میدیدمش و گاها بعد از کلاس هم ده دقیقه باهاش صحبت میکردم، دنیای نوجوانیم رو رنگی کرده بود.
و اما...
سر کلاس بودیم، روی یک موضوعی از کتاب بحث شده بود، نظرش را با قاطعیت درباره موضوع گفت و من گفتم: واقعا؟ مطمئنید؟
جواب داد:
On your father's life. (به جون پدرت)
و منم سریع در جوابش گفتم:
On your own father's life. (به جون پدر خودت)
و بعدش همه چیز، خیلی خیلی سریع و ناگهانی اتفاق افتاد؛ از پشت میزش بلند شد؛ اومد سمتم، کتابم را از دستم کشید و پرت کرد، جا مدادیم را هم پرت کرد و بعد دستم را کشید زد پشتم، و از در کلاس پرتم کرد بیرون و در را بست!
انقدر شوکه شده بودم که همینطور بی حرکت پشت در کلاس وایساده بودم و بعد هم شروع کردم به لرزیدن...
کلاس ادامه داشت... و هیچکدوم از بچه ها که همشون هم از من بزرگتر بودند (حتی در کلاسمون؛ ۲۵ ساله و ۳۰ ساله هم داشتیم)، هیچی نمیگفتند و حتی کسی بیرون هم نیومد که ببینه حال من چطوره ...
همه ی وسایلم داخل کلاس بود و حتی پول نداشتم تاکسی بگیرم، از منشی موسسه یه کم پول قرض گرفتم و تاکسی گرفتم، تو تاکسی به دستم نگاه کردم و دیدم هنوز مدادم تو دستمه!! انقدر شوکه بودم که حتی متوجه نشدم بودم مدادم تو دستمه!
رسیدم خونه، آشفته بودم و دست خالی! پدرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید چی شده و چرا زود برگشتم از کلاس! همینطور که میلرزیدم براش تعریف کردم... عصبانی شد... خیلی عصبانی! سریع لباس پوشید و گفت بیا بریم موسسه! سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم، تمام مسیر، به شدت میلرزیدم...
وقتی رسیدیم من تو راهرو وایسادم، بابام در زد و رفت داخل کلاس و وسط کلاس شروع کرد سر آقای میم داد و بیداد کردن که تو به چه حقی دختر من را هول دادی، فکر کردی کی هستی و ...
آقای میم سعی کرد آرومش کنه، نهایتا بابام نشست سر کلاس و جلوی بقیه ی بچه ها شروع کردند به بحث کردن ...
منم بیرون کلاس وایساده بودم و هنوز، مدادم تو دستم بود...
شب برگشتیم خونه، بابام گفت دیگه اون موسسه نرم و البته خودم هم دیگه نمیخواستم برم...
از فردای اون روز، افسرده شدم... خیلی شدید... اون حجم از تروما برای اون سن خیلی زیاد بود و خیلی سنگین ... تو مدرسه زنگ های تفریح گریه میکردم و دوستانم هم کم کم از من دور شدند... کی حوصله ی یک دختر افسرده رو داشت؟ از یک دختر پر شر و شور و با انگیزه، تبدیل شده بودم به یک مرده ی متحرک!
وقتهایی که خونه بودم همش چشمم به تلفن خونه بود.. همش منتظر بودم آقای میم از موسسه تماس بگیره و بپرسه من کجام و چرا نمیام کلاس یا عذرخواهی کنه... اصلا مگه عاشقم نبود؟ چی شد؟
ولی هیچ تماسی از موسسه گرفته نشد.. و من پذیرفتم که فراموش شده بودم ... فراموش شده بودم انگار که از همان اول هم وجود نداشتم ...
بعد از این اتفاق تقریبا دو سال، افسرده بودم...
و الان که حدود ۲۰ سال از اون روز گذشته، با خودم میگم چطور یک معلم ۳۲ ساله، انقدر غیر حرفه ای بود که به یک دختر بچه این حرفها را بزنه و بعد هم اون کار را بکنه؟
چرا هیچکدوم از بچه های کلاس که همه هم از من بزرگتر بودند، از من دفاع نکردند یا حتی بعد از اینکه من را از کلاس پرت کرد بیرون، اعتراضی نکردند؟
یکی از بچه های کلاس که الان ۴۵ سالشه و مهاجرت کرده، چند وقت پیش بهم در اینستاگرام پیام داد و گفت با یکی دیگه از بچه های کلاس چند وقت پیش، دیدار کرده و با هم در مورد من و کلاس زبان و اینکه انقدر جسور بودم صحبت کردند و من را تحسین کردند!
به حرفهاش پوزخندی زدم... تحسین کردن من، ۲۰ سال بعد از اون اتفاق، دیگه به چه دردم میخوره؟
و دخترک ۱۵ ساله ای را به یاد آوردم که مدادش در دستش بود و تنهای تنها، پشت در کلاس میلرزید...